عمومی

متن غمگین برای کپشن

روشن است که خسته‌ام
زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند
از چه خسته‌ام ؟ ، نمی‌دانم …
دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید ، زیرا خستگی همان است که هست ..
سوزش زخم همان است که هست ، و آن را با سببش کاری نیست.
آری خسته‌ام ،
و به نرمی لبخند میزنم
بر خستگی که فقط همین است ،
در آن آرزویی برای خواب
در روح تمنایی برای نیندیشیدن …

فرناندو پسوا

……

«ناگهان احساس کرده بودم که بسیار تنهایم. می‌دیدم که همه مرا وا می‌گذارند و از من دوری می‌جویند.»

……

علیرضا روشن :

مثل آدمی شده‌ام که آتش گرفته
اگر بایستد می‌سوزد
اگر بدود بیشتر می‌سوزد

……

هی دفن می‌کنم و دفن می‌کنم و دفن‌ می‌کنم امیدهای رفته پی روز رفته را.
هی قرض می‌کنم و قرض می‌کنم و قرض می‌کنم از فردای خود امید.

……

دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین
خود نعش خود به شانه گرفتم، گریستم

– عفیف باختری

……

‏هیچی بدتر از این نیست که هیچی بدتر از چیزی نباشه

……

«برای آدم‌های بیچاره دو راه خوب برای مردن هست؛ یا در اثر بی‌اعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در اثر شوق آدمکشی همین همنوعان در زمان جنگ»

……

شب دوباره همانیم
آزرده، غمگین، تنها و ترسیده از دنیا!
حتی اگر تمام روز، در قوی‌ترین حالات ممکن یک انسان زیسته‌ باشیم.

……

کاش می شد خودمو جابذارم اینجا، برم دورِ دورِ دور، هروقت که شد برگردم دنبالِ خودم.

……

دستش را به گلویش می‌زند و می‌گوید؛ اینجاست، رد نمی‌شود.

…..

احساس می‌کنم
مدتی است که با چیزی بیش از توانم درگیر بوده‌ام…

…..

دلم حریف درد و اندوه فراوان نیست.

…..

این زخم که مرا زدی، تو را خواهد کشت.

……

روبه‌راهم ولی نمی‌دونم رو به کدوم راه

……

دیر شد
در من اگر شور وشوقی بود مُرد.

…..

الان نه از زندگی خوشم می‌آید و نه بدم می‌آید، زنده‌ام بدون اراده، بدون میل، یک نیروی فوق‌العاده‌ای مرا نگه داشته. در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شده‌ام.

……

چیزی مرا کم است!
شاید امید..
شاید فراموشی..
شاید دوست..
شاید من!

……

او مثل دیگران نبود. هنوز عادت نکرده بود. چرا؟ او خسته بود؛ خسته به حد مرگ. همه چیز برای او بی‌معنی و پوچ شده بود.

……

من فراموش شده‌ام. کسی به دنبالم نمی‌گردد. انگار گنجاندَنَم توی یک بطری و انداختَنَم در اقیانوسی تاریک ، در سیاره‌ای نامعلوم. ساکت و آرام ، پر درد و دلمرده. دنیا مرا از یاد برده. انگار تا به حال متولد نشده‌ام و فقط حس میکنم در این دنیا هستم! من فرسنگ‌ها درد را گذراندم تا به اینجا رسیدم اما مثل پیرزنی در کنج آسایشگاه که فرزندانش او را از یاد برده‌اند ، فراموش شده‌ام. کسی مرا صدا نمیزند. کسی با قلمش چیزی از من نمی‌نویسد. واژه‌ها از ذهنم میگریزند. جهان ، پلک‌هایش را روی‌ چشم‌هایش پهن کرده و درد کشیدنم را نمیبیند. نمیدانم چگونه باید از صنوبرِ غمگینی که در دلم ریشه کرده بگویم. نمیدانم چگونه باید دلم را درو کنم تا پاییز ریشه‌کن شود. ساده بگویم ، این دنیا یک زندگی به من بدهکار است. حسرت یک عشق بر دلم مانده. این دنیا یک عشق واقعی به من بدهکار است. بعضی وقت‌ها از تنم در می‌آیم ، میروم آن دور دست‌ها و به تماشای خودم مینشینم. چیز زیادی نمیبینم. انگار یک تکه درد ، گم شده میان آدم‌ها. می‌آیم برگردم به خودم ، در انبوهی از غم و در دشتِ خشکِ تنهایی گرفتار میشوم. آفتابِ بی‌کسی بر من میتابد و من در راه برگشتن به خودم باز میمانم. مینشینم دور از خودم ، زیر این آفتاب بی‌کسی و به این فکر میکنم که چقدر فراموش شده‌ام.

……

در گوشه‌ای از ذهنت
به انتظارِ خود نشستم؛
نیامدم،
نیامدم،
نیامدم.

……

دنبال زخمی تازه می‌گشت
تا درد کهنه‌اش را از یاد ببرد.

…..

ما عادت نمی‌‌کنیم،
مگر آنکه چیزی درونمان بمیرد.
فکرش را بکن چه‌ چیزها درونمان مردند
تا توانستیم به همه‌‌ی آنچه پیرامونمان است، عادت کنیم.

…….

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق‌های خود
با لکه‌ی درشت سیاهی
تصویر می‌نمودند
مردم،
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم می‌شد
گاهی جرقه‌ای، جرقه‌ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی می‌کرد
‌‌‌
– فروغ فرخزاد

……..

در خودم م[چال]ه شده بودم.
درست شبیه به قبل از تولدم.
کاش اینبار سقط شوم.

…..

‏مثل اون پیچی‌ام که بعد از تعمیر و بستن وسیله‌ی برقی، اضافه اومده. می‌دونم جام اون‌تو بوده. ولی نمی‌دونم کجاش. و چیزی که  بیشتر غمگین‌ام می‌کنه اینه که بدون منم داره کار می‌کنه.
….
در من کسی میل به پایان دارد
….
روبه‌راهم ولی نمی‌دونم رو به کدوم راه
…..
این زخم که مرا زدی، تو را خواهد کشت.
…..
دلم حریف درد و اندوه فراوان نیست.
……
احساس می‌کنم
مدتی است که با چیزی بیش از توانم درگیر بوده‌ام…
……
دستش را به گلویش می‌زند و می‌گوید؛ اینجاست، رد نمی‌شود.
…..
«دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه‌ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود. در زندگانی، آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد.»

زنده به‌گور
…..
پذیرش مهم ترین چیز است
درد دارید ، دردتان بهتر نمیشود …
…..
و انسان قطعا هرگز نخواهد فهمید که فراموش می‌کند یا تظاهر به آن.
…..

بدنم زجر میکشد
پوست تنم درد میکند، سینه‌ام،
دست و پایم، سرم، خالی است
و دلم بهم میخورد
و از همه بدتر طعمی است که در دهنم
نه خون است، نه مرگ است، نه تب؛
اما همه اینها با هم؛
کافی است که زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود؛
و از همه موجودات نفرت پیدا کنم، چه سخت است،
چه تلخ است،
انسان بودن.‌

  آلبر کامو
‌……
من از خودم فرار می‌کردم و خودم به دنبال من بود.
…..
با خودمان می‌گوییم، عادت می‌کنیم و با صراحت زیادی، این جمله را تکرار می‌کنیم. آن چیزی که هیچ کس نمی‌پرسد، این است که:
“به چه قیمتی عادت می‌کنیم؟”
…..
او همیشه غمگین بود. حتی وقتی دلیلی برای غمگین بودن وجود نداشت، او باز هم با شادی بیگانه بود. انگار غم بخشی از وجودش و در سرشتش بود.
……
او همیشه غمگین بود. حتی وقتی دلیلی برای غمگین بودن وجود نداشت، او باز هم با شادی بیگانه بود. انگار غم بخشی از وجودش و در سرشتش بود.
…..
او را نمی‌دیدند؛ زیرا که نیمی از او در اعماقش پنهان بود و نیمی دیگر در خیالات دور.
……
تمام تلاشم این بوده که چیزی را با همه وجودم لمس کنم؛ اما فاصله‌ای پرنشدنی میان من و همه چیز است.
…..
همه چیز از آنجا شروع می‌شود که بزرگ می‌شوی و دیگر از تاریکی درونت نمی‌ترسی؛ بلکه مستقیماً به درون آن قدم می‌گذاری.
……
نه حوصله صداها هست و نه تحمل سکوت؛
نه توان ارتباط و نه قدرت انزوا؛
نه مجال مرگ و نه شوق زندگی
از زندگی با مردم٬ از حرف زدن٬ عاجزم.
کاملا درخود فرو رفته ام٬ به خود فکر میکنم!
چیزی ندارم به کسی بگویم. هرگز٬ به هیچ کس.
……
از زندگی با مردم٬ از حرف زدن٬ عاجزم.
کاملا درخود فرو رفته ام٬ به خود فکر میکنم!
چیزی ندارم به کسی بگویم. هرگز٬ به هیچ کس.
…..
بریده‌ام، انگار یکی تمام حس‌های موجودو برداشته و داخل یه شیشه کرده و درش رو هم بسته.
من همون شیشه‌ام که کلی حس توشه اما خودش هیچ حسی‌و نمیتونه درک کنه..!
…..

‏هر چه مینویسم غم‌‌ انگیز میشود،
نمینویسم غم‌ انگیزتر!
‌…….
گوش هایم را می‌گیرم!
چشم هایم را می‌بندم!
زبانم را گاز می‌گیرم!
ولی حریفِ افکارم نمی‌شوم!
چقدر دردناک است فهمیدن.
خوش‌بحال عروسکِ آویزان به آینه‌ی ماشین،
تمام پستی بلندی زندگیش را فقط می‌رقصد.
کاش زندگی از آخر به اول بود،
پیر بدنیا می‌آمدیم
آنگاه در رخداد یک عشق؛ جوان میشدیم،
سپس کودکی معصوم می‌شدیم و در
نیمه‌شبی با نوازش‌های مادر آرام میمردیم.

…….
در تمام روز، سرم دیوانه‌وار منتظر است تا چشم‌هایم را ببندم.

– کافکا
…….
تهی از احساساتِ پوچ.
سرریز شده از انزجارِ وجود.
معلق میانِ پنجه‌هایِ تنهاییِ عریان.
مبهوت بینِ برهوتِ نخاله‌وارِ خیالات.
بی‌تعلق و رها، بازگشته از عمقِ تنهایی
…..
عاری از هرگونه تعلق نسبت به دوست داشتن، دوست داشته شدن، رفیق بودن، همراه بودن، معشوقه بودن، خانواده بودن.
انگار که وجود او از بدو تولد اشتباها در هستی نوشته شده بود و فراموش کرده بودند این اشتباه را پاک کنند
…….
‏یه حالیم که انگار رفت آن سوار کولی، با خود “مرا” نبرده…
…..

در هزارتوی مغزم گمشده‌ای بود به اسمِ من؛
من به دنبالِ من میگشت و من باید کمکش میکردم!
……
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
……
نمیدانم همه را منتر کرده‌ام، خودم منتر شده‌ام ولی یک فکر است که دارد مرا دیوانه می‌کند، نمی‌توانم جلو لبخند خودم را بگیرم.
گاهی خنده بیخ گلویم را می‌گیرد،
آخرش هیچکس نفهمید ناخوشی من چیست، همه گول خوردند!
……
جهان مرا
مه گرفته سراسر
……
عُمری از گُم شدنم رفت و نمی آیم باز
چون چنین است، شما نیز مَجویید مرا
……
باز میشه این در
صبح میشه این شب
صبر داشته باش …
……
من زنده‌ام به رنج..

شاملو
……
خسته از تمام چیز هایی که از بیرون به پایان رسید ، ولی در درون من هنوز ادامه داشت …
…..
من خود را نجات داده بودم اما ،
بدون هزینه نبود …
……
بلند میخندید، گویی پنهان می‌کرد غمی را.
……
خطاب به همه آن‌ها که
در این خاک و جغرافیای نحس نزیسته‌اند:

‏من در جهنمی بوده‌ام، که تو تنها، درباره‌اش خوانده‌ای‌
……
‏شد شد، نشدم نشد دیگه.
مثل خیلی از نشدنا که نشدن؛ ما رو از چی می‌ترسونید؟
……
‏احتمالا برایش دوران سختی بود؛ دورانی که تقلا می‌کرد زندگی کند، پیشرفت کند، خوشحال باشد، اشک بریزد اما خاموش نشود، نفس بکشد بدون درد، نترسد، بجنگد، نرود و بماند، بسازد، انسان باشد. زنده بماند، زنده بماند، زنده بماند.
……
الان تنها مهاجرتی که قادرم انجامش بدم مهاجرت از روی خاک به زیر خاکه.
……
او تند خو نبود،آنها از سمت شکسته اش به او نزدیک میشدند.
……
اما تشکری بی‌ پایان به خودم مدیونم
به کسی که بودم، کسی که زندگی کرد، با اینکه نمی‌خواست.

– مگان دیواین
……
زمان‌هایی پیش می‌آید عزیز دلم که متقاعد می‌شوم برای هیچ‌گونه ارتباط انسانی مناسب نیستم.

– فرانتس کافکا
……

وقتی احساس من شبیه احساس هیچ‌کسی نیست، مطلقاً هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد درونم چه می‌گذرد و این یعنی تنهايی.
……
همه چیز را از دست داده بود
حتی تنهایی را.

– آلبر کامو
………
گر شکستی ، بشکنی از دیگری …
…..
ایلهان برک:
بعضی روزها انسان فقط خسته‌ است، نه تنهاست،
نه غمگین و نه عاشق، فقط خسته ا‌ست
……
وَ درد به استخوانِمان رسیده اما هنوز خودمان را نباخته‌ایم و روزگار را زندگی می‌کنیم. و هنوز آنقدر می‌خندیم که سرمان از این همه ناخوشی‌هایی که مجبور به پذیرفتنش کردیم درد می‌گیرد.
– فرگل مشتاقی.
…….

زندگی من تاریک و سرسام آور شده است

…..

دلم درد می‌کند و هیچ کس نمی‌فهمد

…….

تنهایی من همیشه با من است، هیچکس نمی‌تواند دست خودم را بگیرد

…….

گیاهان در خانه من همچنان می‌میرند، همانند احساساتم

………

حتی در میان جمعیت، من تنها هستم

…….

دنیا از دستم رفته و من به تنهایی در این گوشه می‌نشینم

……

خنده‌های من تلخ شده‌اند و دیگر نمی‌توانم بخندم

……

اشک‌هایم تنها دوست وفادار من هستند

……

هیچچیز نمی‌تواند درد من را درک کند

……

در دنیایی از پوشش و مسخره‌کردن، من تنها درون یک ماسک هستم

…….

احساسات من در قفسی از غم و ناراحتی گیر افتاده‌اند

……

امیدی به تغییر وجود ندارد و تاریکی همچنان حاکم است

……

در سکوت تاریکی شب، من با اشک‌ها به خواب می‌روم

…….

وقتی که دست خالی به خانه برگشتم، دلم شکست

……

من در این درهای بسته گیر کرده‌ام و هیچکس نمی‌آید تا مرا آزاد کند

……

دلتنگ به دلی که دیگر نمی‌توانم داشته باشم

……..

در جستجوی یک نور در تاریکی، اما همیشه به تاریکی نمی‌پیچم

……

شاید زندگی چیزی بیشتر از زنده موندنه!

…..

من فكر ميكنم خيلي خيلي دور از خوب بودنم !

……

تو از من میپرسی چرا میخوام بمیرم اما نمی بینی که من اصلا زندگی نمی کنم!

……..

کسایی که خوش‌شانس باشن، موقع تولد میمیرن.

……

مرگ چیز غم‌انگیزی نیست،‌‌ چیز غم انگیز اینه
که خیلی از مردم زندگی نمیکنند!

…..

چرا باید بخاطر رفتار خشنم معذرت بخوام؟!
اونایی که منو به اینجا رسوندن هیچوقت ازم معذرت نخواستن!!

……

من حس میکنم کل زندگیم، یه اشتباهه بزرگ بوده..

…..

دنبال زخمی تازه میگشت
تا دردش را از یاد ببرد

…..

جهان سنگدل تر از آن بود که کمکم‌کند
خداهم ساکت تر از آن بود
که انتظارش را داشتم …

…….

جهان سنگدل تر از آن بود که کمکم‌کند
خداهم ساکت تر از آن بود
که انتظارش را داشتم …

…..

مگ من دختر نبودم؟
چرا موقع کوتاه کردنتون قطره اشکای خشک شده وجودم از چشام سرازیر نشد ؟
چرا وابستتون نبودم؟
چرا تو کل اون دنیایی که باهاش قهرم شمارو هم راه دادم؟
منه خسته چرا زورم به شما رسید؟
چه ساده چشامو بستم و دور شدیم …

……

تنها چیزی که بین همه به صورت عادلانه تقسیم شده ، ناعادلانه بودن زندگیه.

…..

این دردی که تجربه‌ش می‌کنی، جلوی درکت رو میگیره، تمام چیزی که الان میفهمی فقط همین دردِ.

……
چه کسی میتواند از دل یک دختر که ظاهر خونسردی دارد؛ خبر داشته باشد؟!
الیزابت وانمود میکرد که همه چیز خوب است…
اما خودش بهتر میدانست که آدمی هرگاه وانمود میکند خوب است ؛ یعنی حالش خوب نیست !
وگرنه که حال خوب را همه میفهمند نیازی به وانمود کردن ندارد…
…..
اگه از این زاویه ببینیم نابینایان مادرزاد تا وقتی کسی به اونا نگه، هیچوقت متوجه نابینایی خودشون نمیشن چون تصوری از بینایی ندارن .
……
مهم نیست چقدر سنم بره بالا، زمان رو سطح حماقت من تاثیری نمیذاره.
……
خدا برای چه یک روح با دو جسم سرشت
مرا برای جهنم، تو را برای بهشتمن و تو هر دو به یک صورت آفریده شدیم
یکی در آیینه زیبا، یکی در آیینه زشتگمان مکن که تو مختاری و جهان مجبور
که اختیار تو را هم خدا به جبر نوشت

اراده ای ست به گمراهی و هدایت ما
کدام معبد و مسجد؛ کدام دیر و کنشت؟!

اگر بناست بمانیم زیر این آوار
بگو دگر نگذاریم خشت بر سر خشت

…….
دلم می‌خواد به هر آدمی که بهم نزدیکه و دوسش دارم بگم:
“ببین من حالم خوب نیست؛
شاید یه مدت نتونم باهات حرف بزنم،
ببینمت یا بغلت کنم یا خیلی سرد به نظر بیام
ولی باور کن ازت ناراحت نیستم
قصدم ندارم که از زندگیم حذفت کنم
به عنوان یه انسان منم گاهی نیاز دارم با خودم تنها باشم تا ریکاوری بشم و انرژیم برگرده ؛فقط همین.
دلم می‌خواد داد بزنم و بگم میشه دست از دوست داشتنِ من بر نداری و صبر کنی تا من با یه حال بهتر برگردم کنارت ؟”
بخدا خیلی خستم.
……
زندگی مثل پیانو زدن افتضاح یه زنه خوشگله، گوشاتو بگیر و زنه رو دید بزن!
……
فرصت زندگی اندک است..
بزرگوارتر از آن باش که برنجی
ونجیب تر از آن باش که برنجانی..
زندگی زیباست!
……
چقدر بودیم و آن ها نبودند و حالا دیگر بودنشان درمانی برای بودنمان نیست
…….
دقت که میکنم
میبینم من همیشه واسه خودم کم گذاشتم
واسه شما ادما نه
واسه خودم
من از درد کشیدن شما ازرده میشدم
اما از درد کشیدن خودم لذت میبردم
الانم لذت میبرم وقتی به خودم اسیب میزنم
وقتی میبینم
بعد از اون درد هنوز زندم
این قدرت میده بهم
من نمیذاشتم به خودتون اسیب بزنید
ولی به خودم اسیب میزدم
و برای کسی مهم نبود؟
چرا؟
اره چون من همیشه در دسترس بودم
در دسترس بودم
وقتی شما حالتون بد بود
وقتی اعصابتون تخمی بود
من همیشه در دسترس بودم
همیشه سعی میکردم
زود به پیاماتون جواب بدم
دیگه انقدر خیلیاتونو دوست داشتم
که هروقت پیام میدادید و ساعت ها به حرفاتون گوش میدادم
حتی اگر صبح روز بعدش باید میرفتم مدرسه ساعت ۷
اصلا میشد مگه به شما بگم
میخوام بخوابم؟
نه نمیشد‌.
شما مجبورم نکردیدا
من خودم دوست داشتم
انگار که همیشه میخوام مهربون بمونم و باشم
انتظاریم از کسی ندارم و نداشتم
یعنی دیگه ندارم!
این مهربونی بر میگرده به خودم
همیشه سعیم بر این بوده
که این مهربونی رو تو دلم نگه دارم و همینطورم شده تا به الان!
بعدشو نمیدونم
از اینده خبری ندارم
یه جاهایی انقدر پیام میدادم بهشون
اونا یادشون میرفت یادی از من کنن
یادشون میرفت باباااا این همش داره به من پیام میده
دیگه کم کم
فهمیدم این من بودم که همیشه پیام میدادم اول و تو فقط جوابمو میدادی
همین!
از این ادما باید چه انتظاری داشته باشم
من همیشه استرسم ،غمم،اندوهمو گذاشتم کنار
به جای اینکه خودم در اولویت باشم شما بودید
اونارو گذاشتم کنار
حتی اگه خودم گوله ای از غم بودم
حتی اگه خودم شب قبلش دلم میگرفت
نشون نمیدادم
به هیچ کس
کم کم جوری شد که دیگه نتونستم
جلو این بغض و بگیرم
نتونستم از بقیه پنهانش کنم
اشکام خودشون ریختن

…….

ميليون‌ها انسان تصميم گرفته‌اند
كه ديگر احساساتى نباشند.
سَر سخت شدند
تا ديگر كسى نتواند آزارشان دهد،
اما به بهايى گزاف!

…..

كسى نمی‌تواند آزارشان دهد،
اما دیگر كسى نمی‌تواند شادشان هم كند…

……

«حقیقت درحال پیشروی است
و هیچ‌چیز نمی‌تواند جلویش را بگیرد…»

…..

پخته نخواهی شد، مگر بعد از آنکه احساس کردی سرشار از سخنی، ولی لازم نمیدانی به کسی چیزی از آن بگویی…

…….

ما آدم ها رو نه برای اشتباهاتشون بلکه وقتی ازشون ناامید شدیم از زندگی‌مون خارج می‌کنیم.
……
از خواب خسته‌ام
به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم
چیزی شبیه بیهوشی،
برای زمانِ طولانی
شاید هم از بیداری خسته‌ام
از این که بخوابم
و تهش بیداری باشد
کاش می‌شد سه سال یا شش سال
یا نه سال خوابید
و بعد بیدار شد
نشد هم نشد…
……
مگه آدم یادش میره
بهش چی گذشت تا گذشت…

 

Related Posts

دانلود رایگان کتاب بادام
این داستان به طور خلاصه درباره ملاقات یک هیولا با...
Read more
لیست کامل رمان های جوجو مویز
جوجو مویز  (Jojo Moyes)، نویسنده‌ی معروف انگلیسی، در تاریخ ۴...
Read more
عجیب ترین شهرهای ایران
شهرها، به عنوان قسمت‌هایی از جامعه، هرکدام با ویژگی‌ها و...
Read more
پادکست قدرت شروع ناقص
کتاب قدرت شروع ناقص تا به امروز چندبار ایده‌هایم را به...
Read more

نوشته های مشابه

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا