رمان و داستان

یک داستان کوتاه کودکانه

منبع داستان های جدید کودکانه

“داستان های خوب برای بچه های خوب “

“سارا کوچولو”

یک روز زمستانی سارا، یک بچه‌ ی کوچک با چشمان خیره به برف‌های براقی که روی زمین فرشیده بودند، خیره شد. او هیچ وقت برف را ندیده بود و این برایش جالب بود. سارا تصمیم می‌گیرد به همراه خانواده‌ اش به یک سفر به کوه‌های برفی بروند.

صبح زود، سارا با خوشحالی از خواب بیدار شد و با لبخندی بر روی لب به خانواده‌اش خبر داد. همه از این ایده‌ی سارا خوشحال بودند و تصمیم گرفتند به سفر بروند.

سارا و خانواده‌اش به کوه‌های برفی رفتند. سارا با هیجان برای اولین بار در زندگی‌اش برف را لمس کرد. او لذت می‌برد که با برف بازی کند، برف‌اندازی کند و توپ برفی بسازد. خواهر و برادرهای سارا هم با او همراه بودند و سرگرمی‌های برفی خوبی داشتند.

سارا و خانواده‌اش یک روز برای سفر به کوه‌های برفی بسیار خوب و خاطره‌انگیز داشتند. آن‌ها در انتهای روز به خانه برگشتند و همگی با یادهای خوب از این سفر خانه‌رویی کردند.

از آن روز به بعد، سارا به یاد زیبایی‌های کوه‌های برفی می‌افتاد و هربار که برف می‌بارید، به همین خاطر به خوشحالی و هیجان دوباره از بازی در برف می‌پرداخت.

یک داستان کوتاه کودکانه

“داستان شنل قرمزی”

شنل قرمزی یک دختر کوچولو خوشگل و مهربون بود که همیشه  شاداب و پر انرژی بود. او در یک روستای کوچک در جنگل زندگی می ‌کرد و همیشه با شنل قرمز ، خود به خانه مادربزرگش سفر می ‌کرد.

یک روز، وقتی شنل قرمزی برای رفتن به خانه مادربزرگش آماده می ‌شد، مادرش به او هشدار داد که از میان جنگل عبور نکند و با هیچکس حرف نزند. اما شنل قرمزی حرف مادرش را جدی نگرفت و از جنگل عبور کرد و به دام گرگ بد جنس افتاد .

گرگ، به شنل قرمزی نزدیک شد و از او پرسید : اهای شننل قرمزی کجا می ‌روی. شنل قرمزی ناگزیر بود به او جواب دهد ، چرا که در غیر این صورت گرگ او را می خورد ، شنل قرمزی به گرگ بد جنس گفت می رم خونه مادر بزرگم چاق بشم چله بشم بعد بیام منو بخور .

گرگ به او اجازه داد برود تا چاق شود و برگردد ، شنل قرمزی به راه افتاد ، وقتی به خانه مادر بزرگ رسید، دروازه باز بود و گرگ در لباس مادربزرگ خوابیده بود. شنل قرمزی با ترس دیدن مادربزرگش رفت و آنجا متوجه شد که مادربزرگش توسط گرگ زخمی شده بود.

شنل قرمزی با شجاعت و هوشمندی موفق شد گرگ را از خانه مادربزرگش دور کند و به مادربزرگش کمک کند تا بهبود پیدا کند. از آن روز به بعد، شنل قرمزی به جنگل نرفت  همیشه از توصیه‌های مادرش پیروی می‌کرد.

این تجربه شنل قرمزی را به یادگار ماندنی بود و او همچنان با شادابی و با انرژی به زندگی خود ادامه داد.  او با احتیاط و هوشمندی در رفتار با غریبگان به خانه مادربزرگش می‌ رفت و همیشه به توصیه‌های مادرش گوش می‌ کرد.

یک داستان کوتاه کودکانه

“داستان راپونزل”

راپونزل نام یک دختر جوان و زیبا بود که در برجی بلند در جنگل‌ها زندگی می‌ کرد. او موهای طولانی و طبیعی درازی داشت که تا زمین به پایین می ‌رسید. هیچ کس نمی‌دانست چگونه او به آن برج رسیده بود ولی یک جادوگر شرور او را به اینجا محبوس کرده بود.

رواپونزل هر روز با دیدن پنجره‌ها و درختان بلند بیرون از پنجره‌های برج، به آزادی و اکتشاف جهان خوابیده بود. اما اجازه‌ای برای رفتن به خارج از برج نداشت و تمام روزهای خود را در برج گذراند.

یک روز، یک جوان زیباه به نام پرنس وارد جنگل شد و آوای خوانندگی راپونزل را شنید. او به برج نزدیک شد و موهای طولانی راپونزل را در اختیار خود گرفت. رواپونزل در ابتدا از ان پرنس زیبا ترسید  اما سرانجام باور کرد که این جوان می‌تواند او را از برج آزاد کند.

پرنس رواپونزل را با خود به خارج از برج برد و آزادی و زندگی آزاد را به او هدیه کرد. رواپونزل از جنگل‌ها عبور کرده و زیبایی‌های دنیا لمس کرد ،  او با دنیای بیرون آشنا شد و با مردم آشنا شد.  او همچنین عاشق پرنس شد و پرنس نیز به او علاقه مند شد .

و دراخر پرنس و راپونزل با هم ازدواج کردن و در قصر بزرگ بزرگ به خوبی و خوشی زندگی کردن . برای مطالعه داستان های دیگر با وورلدایونتس همراه باشید .

"داستان راپونزل"

Related Posts

گوش این حیوان بر روی پاهای او...
حیواناتی که گوش‌هایشان روی پاهایشان قرار دارند، یک جالبیت ویژه...
Read more
کتاب قورباغه ات را قورت بده
خلاصه کتاب قورباغه ات را قورت بده کتاب "قورباغه‌ات را قورت...
Read more
کتاب دختری که رهایش کردی
قسمتی از کتاب " دختری که رهایش کری " ولی بعضی...
Read more
کتاب صبح جادویی
خلاصه کتاب صبح جادویی کتاب "صبح جادویی" (The Magic Morning) نوشته...
Read more

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا